زندگی کوتاهتر از آن است که بتوان آنچه گذشته را مرور کرد؛ گذری بر خاطرات، آنچه بد بوده را به یادم می آورد.

شاید بهترین زمان زیستن همان چند فصل نوزادی و  خردسالی است که چیزی از آن در حافظه‌ نیست.

پس از آن دعوا بر سر اینکه چه کسی می‌تواند بیشتر جان دیگری را بگیرد، زندگی من و ما را تباه ساخت و سال ها پس از آن، کاستی‌ها را به همان زمان ارجاع می‌دادند.

خواسته و ناخواسته دامپزشکی خواندم تا انسان‌ها را فراموش و هم‌صحبت حیوانات شوم؛ دیری نگذشت که فهمیدم در این سرایِ‌ کُهن، حیوان آن است که خورده می‌شود و انسان آن که می‌خورد.

به خود که آمدم، افق پیش رو را پشت سر یافتم و آینده چندان دور نبود، هر شب که خوابیدم و برخاستم، در آینده‌ی گذشته‌ام بودم؛ به همان تاریکی که انتظارش را داشتم.

عاشقی که از مُد افتاد، دنبال درآمد گشتم؛ در حال حاضر نه عشق دارم نه پول.