امشب همه بودند …
تمام زیبارویان سنگدلی که با تمام نفرتشان از سادگی نگاهم جواب ِ سلامم را می دهند
باز هم گریستم و باز هم مَشکی از اشک پُر کردم و بر بال سیمرغ ِ پنچر ِ تنهاییم نهادم
و بر بیابانهای باران زده ای که هیچ گاه احساس ِ خوش ِ بوی خاک را بیش از یک پلک زدن نچشیده اند هر چه بیشتر شبیه شدم