–
امروز آشنایی قدیمی دیدم
چند سالی بود که بی خبر از من رفته بود
و
بی خبر از او من هم
کمی خیره به هم ماندیم
سپس سرش را پایین انداخت
دستانم را باز کردم و
هم او و هم درخت ِ پشت ِ سرش را که او هم تنها بود
در آغوش ، سخت فشردم
و به آرامی در قلبش صدایش کردم
” تنهایی
”
و همه با هم گریستیم
من ، تنهایی ، درخت و آسمان