…
نشستم و با سایه ام صحبت کردم
با هم تفاهم نداریم
هر وقت بخواهد می آید… می رود
شبها که همصحبت می خواهم هیچ وقت نیست
روزها هم که آویزانم هست
دیروز زیر آفتاب ِ داغ
چنان چسبیده بود به پایم ….
یا تکیه می دهد به دیوار
یا دراز می کشد روی زمین
جایمان عوض
از فردا من دراز میکشم
شنیدم آخرین سنگ را که بگذارند
سایه خودش می رود